شخصی که تسخیر جن کرده باشد. افسونگر. جن گیر. پری خوان. پری سای. پری افسای. افسونگر: پری بندان و زرّاقان نشسته ز بهر ویس یکسر دلشکسته. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چون پریداران درخت گل همی لرزد ز باد چون پری بندان بر او بلبل همی افسون کند. قطران
شخصی که تسخیر جن کرده باشد. افسونگر. جن گیر. پری خوان. پری سای. پری افسای. افسونگر: پری بندان و زرّاقان نشسته ز بهر ویس یکسر دلشکسته. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چون پریداران درخت گل همی لرزد ز باد چون پری بندان بر او بلبل همی افسون کند. قطران
اویشک، گیاهی پوشیده از کرک، با برگ های بیضوی و گل های کوچک سفید و میوه ای قهوه ای رنگ به اندازۀ فندق که در طب قدیم به عنوان تب بر و دافع کرم به کار می رفته، پنیربند
اویشک، گیاهی پوشیده از کرک، با برگ های بیضوی و گل های کوچک سفید و میوه ای قهوه ای رنگ به اندازۀ فندق که در طب قدیم به عنوان تب بُر و دافع کِرم به کار می رفته، پنیربند
کسی که گوسفند یا قوچ جنگی بر آخور ببندد و پروار کند، کنایه از کسی که در کاری زبردستی و مهارت دارد، ماهر، زبردست، برای مثال چو گرگت دراند گزند سخن / نباشی اگر بره بند سخن (ظهوری - لغتنامه - بره بند)
کسی که گوسفند یا قوچ جنگی بر آخور ببندد و پروار کند، کنایه از کسی که در کاری زبردستی و مهارت دارد، ماهر، زبردست، برای مِثال چو گرگت دراند گزند سخن / نباشی اگر بره بند سخن (ظهوری - لغتنامه - بره بند)
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح). ، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع: تو گوئی هماناکه پندش دهم به افسونگری پای بندش دهم. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). نبینم همی از تو جز پای بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411). بزد دست و بگسست زنجیر و بند جدا کرد ازو حلقه و پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). از من آمد بند بر من همچنانک پای بند گوسپند از گوسپند. ناصرخسرو. بیغرض پند همچو قند بود با غرض پند پای بند بود. سنائی. سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است. سنائی. زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه). کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت بدر آی تا ببینی طیران آدمیت. سعدی. ، دام: چو کرکس بر دانه آمد فراز گره شد برو پای بند دراز. سعدی. منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) . سعدی. ، {{نام مرکّب مفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مقیّد. مبتلی: چو دیدند مرجهن را پای بند شکستند آن بند را بی گزند. فردوسی. مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار. سعدی. اگر دنیا نباشد دردمندیم وگر باشدبه مهرش پای بندیم بلائی زین جهان آشوب تر نیست که بار خاطر است ارهست ور نیست. سعدی. ای گرفتارو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی. من فتاده بدست شاگردان بسفر پای بند و سرگردان. سعدی. بره بر یکی دکه دیدم بلند تنی چند مسکین براو پای بند. سعدی. نیاید بنزدیک دانش پسند من آسوده و دیگری پای بند. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. به بیداریش فتنه بر خط و خال بخواب اندرش پای بند خیال. سعدی. هیچ مغزی نداشته ست آن سر که بود پای بند دستاری. اوحدی. دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، با عیال بسیار: اگر پای بندی رضا پیش گیر وگر یکسواری سر خویش گیر. سعدی. - پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح). ، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شِکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع: تو گوئی هماناکه پندش دهم به افسونگری پای بندش دهم. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). نبینم همی از تو جز پای بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411). بزد دست و بگسست زنجیر و بند جدا کرد ازو حلقه و پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). از من آمد بند بر من همچنانک پای بند گوسپند از گوسپند. ناصرخسرو. بیغرض پند همچو قند بود با غرض پند پای بند بود. سنائی. سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است. سنائی. زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه). کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت بدر آی تا ببینی طیران آدمیت. سعدی. ، دام: چو کرکس بر دانه آمد فراز گره شد برو پای بند دراز. سعدی. منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) . سعدی. ، {{نامِ مُرَکَّبِ مَفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مُقیّد. مبتلی: چو دیدند مرجهن را پای بند شکستند آن بند را بی گزند. فردوسی. مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار. سعدی. اگر دنیا نباشد دردمندیم وگر باشدبه مهرش پای بندیم بلائی زین جهان آشوب تر نیست که بار خاطر است ارهست ور نیست. سعدی. ای گرفتارو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی. من فتاده بدست شاگردان بسفر پای بند و سرگردان. سعدی. بره بر یکی دکه دیدم بلند تنی چند مسکین براو پای بند. سعدی. نیاید بنزدیک دانش پسند من آسوده و دیگری پای بند. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. به بیداریش فتنه بر خط و خال بخواب اندرش پای بند خیال. سعدی. هیچ مغزی نداشته ست آن سر که بود پای بند دستاری. اوحدی. دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، با عیال بسیار: اگر پای بندی رضا پیش گیر وگر یکسواری سر خویش گیر. سعدی. - پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
آنکه پیل را بندد کسی که بقوت بازو فیل را ببند کشد: بر غم سیاهان شه پیل بند مزور همی خورد ازان گوسفند. (نظامی)، زنجیری که بپای فیل بندند بند پای پیل، جایی که فیل را در آن نگاهداری کنند، (شطرنج) قسمی بازی شطرنج که با یک پیل و دو پیاده بازی شود و آن تدبیری است در شطرنج بدین طریق که در پس پیل خود دو پیاده نهند تا این هر سه تقویت همدیگر کنند و مهره حریف را بدین سو آمدن نگذارند و پیل بند حریف را به پیاده خود می شکنند: بند بر پیلتن زمانه نهاد پیلبند زمانه را که گشادک (نظامی)
آنکه پیل را بندد کسی که بقوت بازو فیل را ببند کشد: بر غم سیاهان شه پیل بند مزور همی خورد ازان گوسفند. (نظامی)، زنجیری که بپای فیل بندند بند پای پیل، جایی که فیل را در آن نگاهداری کنند، (شطرنج) قسمی بازی شطرنج که با یک پیل و دو پیاده بازی شود و آن تدبیری است در شطرنج بدین طریق که در پس پیل خود دو پیاده نهند تا این هر سه تقویت همدیگر کنند و مهره حریف را بدین سو آمدن نگذارند و پیل بند حریف را به پیاده خود می شکنند: بند بر پیلتن زمانه نهاد پیلبند زمانه را که گشادک (نظامی)
تسمه های بهم پیوسته مشبک که دهان چار پایان مانند استر خر گاو و سگ را بدان بندند تا گاز نگیرند و بره و بزغاله را بدان بندند تا دیگر از پستان مادر شیر نمکند پوزه بند دهان بند
تسمه های بهم پیوسته مشبک که دهان چار پایان مانند استر خر گاو و سگ را بدان بندند تا گاز نگیرند و بره و بزغاله را بدان بندند تا دیگر از پستان مادر شیر نمکند پوزه بند دهان بند
دیواری که پشت دیوار دیگر برای نگاهداری آن بنا کنند، آب یا شربت یا غذایی که پس از دارو یا شربت یا غذای اولی خورند و نوشند، مدد معین ردیف ذخیره (سپاه)، متمم مکمل: پشت بندش را هم بیاور، (بازی ورق) ورقی که بر اعتبار ورقهای دیگر افزاید: پشت بندش آس است -6 متعاقب
دیواری که پشت دیوار دیگر برای نگاهداری آن بنا کنند، آب یا شربت یا غذایی که پس از دارو یا شربت یا غذای اولی خورند و نوشند، مدد معین ردیف ذخیره (سپاه)، متمم مکمل: پشت بندش را هم بیاور، (بازی ورق) ورقی که بر اعتبار ورقهای دیگر افزاید: پشت بندش آس است -6 متعاقب
کمر بندی که از چند رشته پشم شتر بر تافته ساخته باشند و آنرا سابقا شاطران در بالای قنطوره بر کمر می بستند و بر یک سر آن زهگیر و خلالدان و مانند آن می آویختند و زنگها را بدان بند میکردند
کمر بندی که از چند رشته پشم شتر بر تافته ساخته باشند و آنرا سابقا شاطران در بالای قنطوره بر کمر می بستند و بر یک سر آن زهگیر و خلالدان و مانند آن می آویختند و زنگها را بدان بند میکردند
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت